امید به فردا

برای همه

امید به فردا

برای همه

امید

چهار شمع به آرامی می سوختند
محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه داردفکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »

شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق
هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را
نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند
و عشق بورزند. »پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. گریست و
گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،
پس چرا دیگر نمی سوزید؟»

چهارمین شمع گفت: « نگران نباش
تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را
روشن کنیم من امید هستم. » چشمان کودک درخشید،
شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود

مادری برای دیدن پسرش مسعود ، مدتی را به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست مادر بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جواب گفت: خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد. او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشته اید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده. چند روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : پسر عزیزم، من نمی گم تو کنار Vikki می خوابی! ، و در ضـــمن نمی گم که تو کنارش نمی خوابی . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود

سیرت زیبا

روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟ حکیم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به این 2 کاسه نگاه کنید اولی ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومی کاسه ای گلیست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامی خورید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا می کند درونش واخلاقش است.
درکنارصورتمان باید سیرتمان را زیبا کنیم

http://bahar-20.com/pic/albums/userpics/10001/14411222861047_h.jpg

این دیوانگیست

که از همه گل‌های رُز تنها بخاطر این‌که خار یکی از آن‌ها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر این‌که یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده‌ایم

که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی‌نتیجه مانده است

که همه دست‌هایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می‌شوند بخاطر این‌که یکی از دوستانمان رابطه‌مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر این‌که در یکی از آنها به ما خیانت شده است

که همه شانس‌ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه در یکی از تلاش‌هایمان ناکام مانده‌ایم

به امید این‌که در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی‌ها نشویم و به یاد داشته باشیم که همیشه

شانس‌های دیگری هم هستند

دوستی‌های دیگری هم هستند

عشق‌های دیگری هم هستند

نیروهای دیگری هم هستند

و افق‌های بهتری هم هستند

"تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم وهمه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم "

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
وهر روز
                                         
برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این وآن سرسری آمد و رفت...
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:چرا دیوارهایش سیاه است؟؟
یکی گفت:چرا نور اینجا کم است؟
و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش،

فقط  از غم و غصه و ماتم است...
.......ورفتندو بعدش...
دلم ماند بی مشتری
و من تازه گفتم:خدایا تو قلب مرا میخری؟؟
و فردای آن روز
خدا آمدو توی قلبم نشست
و در را به روی همه ،پشت خود بست
و من پشت آن در نوشتم:
ببخشید دیگر،
برای شما جا نداریم...
از این پس به جز او
کسی را نداریم...

(عرفان نظر آهاری)


عشق یا دوست داشتن

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش راچو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

 

خودت راخالی کن

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند


دکتر شریعتی

(قرآن ! من شرمنده توام )

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . 

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …  آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، ‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

 .

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم(دکتر شریعتی)

 اشک دیگران را مبدّل به نگاههای پر شادی کردن بزرگترین خوشبختی‌ است (ویکتور هوگو ) 

هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده کرکس نمی‌شود این خصلت میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمیان (ویکتور هوگو )

تقدیم به همه شیر زنان

 

زن عشق می کارد و کینه درو می­کند...

دیه­اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

می­تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی....

برای ازدواجش در هر سنی ولی اجازه لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی....

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...

او کتک می­خورد و تو محاکمه نمی­شوی...

او می­زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می­کنی...

او درد می­کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد....

او بی­خوابی می-کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می­بینی...

او مادر می­شود و همه جا می­پرسند نام پدر...

و هر روز او متولد می­شود: عاشق می­شود و مادر می­شود؛ پیر می­شود و می­میرد....

 قرن­هاست که او عشق می­کارد و کینه درو می­کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را
می­بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و دردهای منقطع قلب مرد، سینه­ای را به یاد می­آورد که تهی از دل بوده و پیریٍ مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می­کند....

و اینها همه کینه است که کاشته می­شود در قلب مالامال از درد....

 و این، رنج است... 

 

دکتر علی شریعتی